|🌸 کتاب جیبی 📚 |

| کتاب زندگی دوباره است...|

|🌸 کتاب جیبی 📚 |

| کتاب زندگی دوباره است...|

|🌸 کتاب جیبی 📚 |

👌 "همیشه دلم می خواست
بتونم کاری کنم که همه
حتی شده برای یک بارم
#لذت_کتاب خوندن رو بچشن..."
😊 شاید این همون کار باشه...

بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است



💞 چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞

قسمت نهم


_احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉
.
-اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁
.
-ندادی که بهش؟!😠
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😅
.
-ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت
.
-خوش به حال مامانش😐
.
-ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐
.
-نه..خدافظ
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت  گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
 سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😟😯
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.
_ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!😞
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
_باشه. باشه..الان میام.


وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.
زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
_سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
_نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😟
.
که اقا سید گفت
_بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
_نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله... 😑
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن😐
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟🙁
.
که سمانه سریع جواب داد
_هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😠و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم
_قبول میکنم😏
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:
_دیدین گفتم.
.
 اقا سید بهم گفت
_مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه😑


.
ادامه دارد....


#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع🚫
💟InSta:MaHDibaNi72



💌شما هم سهمی در گسترش کتاب خوانی داشته باشید و ما را به دوستاتونم معرفی کنید...😊

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۳
jahadi313 12